تقابل سياست و اخلاق در مسأله ی «دست های آلوده»(2)


 

نویسنده : کودی تونی
ترجمه:‌ مهدي حبيب اللّهي



 

آشفتگي مفهومي
 

اجازه دهيد این موارد را به نوبت بررسي کنیم. ساختار تئوري دست‌هاي آلوده به‌نحوي است كه به نظر مي رسد اين تئوري داراي نوعي تناقض است. طرفداران دست هاي آلوده چنين مي گويند كه در عمل گاهي انجام دادن كار نادرست خوب و موجه است و اين به‌معناي اين است كه گفته شود برخي از اعمال هم بد و هم خوب هستند. نظريّه‌پردازان اين تئوري نمي‌گويند كه عملي از جهاتي بد و از جهات ديگري خوب است و نه برآنند كه بگويند آنچه در شرايط عادي بد است در اين شرايط خاص خوب مي شود، بلكه عمل به‌طوركلّي و با لحاظ همه ي جنبه هاي آن هم در دسته ي اعمال بد و هم جزء اعمال خوب قرار مي-گيرد.
در نظریّه ی دست هاي آلوده از ما خواسته مي شود كه باوركنيم عمل x از لحاظ اخلاقي بد است و با اين وجود همين عمل آشكارا خوب است و مي توان انجامش داد. همان گونه كه والزر اخيراً در مورد نظريّه‌اش مقاله اي نوشته است و آن را چنين توصيف كرده است: «اين نظريّه هم محّرك و تأثير گذار و هم متناقض به نظر مي رسد.»[28]
كي نيلسون[29] از جمله دانشمنداني است كه بر متناقض بودن این تئوري اصرار بيش تري داشته است؛ هرچند که عملاً همه ي كساني كه اين تئوري را مورد دقّت قرار داده اند با نوعي آشفتگي و پيچيدگي در آن مواجه شده اند. به گفته ی نيلسون، تئوري دست هاي آلوده - آن گونه كه توسط والزر و برخي ديگر توصيف شده است- داراي آشفتگي مفهومي است كه به سختی می توان مباحث اخلاقی مطلوبی از آن استنباط نمود.[30]
چنين ردي از تفسير دست هاي آلوده تنها توسط كساني مي تواند انجام مي‌شود كه خود را طرفدار سودگرايي اخلاقي و يا نتيجه‌گرايي در اخلاق بدانند. بر اساس این دو نظريّه، تصميمات گرفته شده بر اساس تئوري دست هاي آلوده، در حکمِ عمل خوب به‌حساب می آیند، امّا فاعل آن عمل، از انجامش ناراحت و غمگين مي گردد. نيلسون خودش را سودگرا نمي داند، ولي اعتراف مي كند كه نوعي نتيجه گرايي ضعيف را قبول دارد؛ هرچند كه نتيجه‌ي هر دو در عمل يكي است.
طبق اعتقاد نیلسون، در موقعيت هايي كه تئوري دست هاي آلوده كاربرد دارد، شخصِ فاعل با دو گزينه‌ي بد و بدتر مواجهه مي‌شود و فاعل هميشه گزينه ی كمتر بد را انتخاب مي نمايد. ترديدي نيست كه فاعل در انجام دادن عملي كه در شرايط عادي عملي غيراخلاقي به‌حساب مي‌آيد (عمل كمتر بد)، دچار ناراحتي و كشمكش دروني و عذاب وجدان مي گردد. البته «احساسِ عذاب وجدان» از «عذاب وجدان واقعی» متفاوت است. بنابر این، برخلاف نظر والزر، عمل بد به‌خاطر اضطرار در شرایط خاص خوب نمی شود، بلکه عمل اصولاً بد است، هرچند که موجب عذاب وجدان می شود.[31]
مشكل را هم‌چنين مي توان با نظریّه ی دیگری با عنوان «مطلق‌گرایی» اين‌گونه حل نمود كه در مورد اعمالی که در شرایط اضطرار انجام می‌شود، اصولاً لزومي ندارد دست ها را آلوده فرض نمود، چون اصولاً عمل غيراخلاقي انجام نمي شود. پافشاري بر حفظ حرمت برخي از مفاهيم اخلاقي و این‌که عمل غیراخلاقی همیشه غیراخلاقی است، باعث از ميان رفتن تضاد فوق الذكر گرديده و به نتيجه ي نيلسون نزديكمان مي كند. اگر براي مثال به‌مفهوم اخلاقي بد بودن قتل عمدي انسان بي‌گناه توجّه كنيد، اگر در مواجهه با دشمن، بمباران شهرها ضرورت پيدا كند- همان‌گونه كه والزر به بمباران شهرهاي آلمان در مراحل نخستین جنگ جهاني دوم اشاره كرد- ، در اين صورت، اصلاً قتل عمدی انجام نمی شود و دست ها آلوده نمی شود و عمل غيراخلاقي انجام نمي‌گردد. به عبارت دیگر، بمباران شهرها را از مصادیق قتل عمد به‌حساب نمی آوریم. در اخلاق، چنين دیدگاهی را مطلق گرايي مي‌گويند. اين دیدگاه توسط بسياري از فيلسوفان، از جمله آگوستين، آكويناس و كانت به صراحت مورد پذيرش واقع شده است و سايرين نيز تلويحاً آن را پذيرفته اند. اين دیدگاه البته داراي پيچيدگي هايي نيز هست كه بعداً به آن ها اشاره خواهيم كرد.
هر دو پاسخ فوق با اين نظريّه كه خِرد موجود در اصول اخلاقي بر هر ملاك ديگري مقدّم است، موافق خواهد بود.
راه ديگر براي از بين بردن تناقض آشكار در اين تئوري اين است كه معتقد شويم كه اخلاق، تنها ملاك تعيين كننده ی مشروع در صحيح جلوه دادن افعال نيست، بلكه ملاك هاي ديگري نيز وجود دارند كه در برخي موارد مورد استناد واقع مي-شوند. با طرح اين موضوع مي توان بحث پیرامون نكته ی دومي كه پيش از اين به آن اشاره كرديم را آغاز كنيم.
موضوع دست هاي آلوده صرفاً درون اخلاق مطرح نيست، بلكه موضوعي است كه در تعارض بعضي از اصول اخلاقي با برخي از بديهیات اوّليه‌ي عقلانی و دارای اولویت نيز نمود مي‌يابد. اولويت اين بدیهیات عقلي بر اصول اخلاقي موجب افسوس و عذاب وجدان نيست؛ چراكه عمل طبق آنها صحيح و بر اساس نياز و منطبق با عقل است.
در اينجا لازم است اين موضوع مورد تأكيد قرار گيرد كه تقدیم اصول عقلي بر اخلاقيات در مسأله ی دست های آلوده از قبیل آنچه که غالبا در زندگی روزمره ی ما اتفاق می افتد نیست . مشخص است كه در زندگی عادی، اصول اخلاقي غالباً توسط ساير مطالبات متقاعد كننده،‌ مانند خواسته هاي شخصي، شغلي، دوستي و سياسي با بي‌مهري مواجه مي شوند و انسان مدام نیازهای نفسانیش را بر اصول اخلاقی مقدّم می‌دارد. حتّي مي توان گفت كه سياست ميداني است كه در آن اين امر بيش تر از ساير موارد اتفاق مي افتد، به نحوي كه وارد شدن درآن انسان را با موانع اخلاقي زيادي مواجه می کند به‌طوری که فرد درگير در آن لازم است از شخصيّت اخلافي منحصر به فردي برخوردار باشد تا با چالش هاي آن بجنگد.
با اين وصف، اهميّت سناريوي دست‌هاي آلوده در اين نيست كه بگويد دست ها - با ترجيح منافع سیاسی بر اصول اخلاقی- آلوده مي‌شوند، بلكه در اين است كه بگويد اين ترجيح، موجّه و درست است؛ به اين معنا كه آلوده شدن دست‌ها را توجيه كند.
اگر ما بر اين باور باشيم كه بايدهاي ناشی از اصولی غير از اخلاق گاهي مي توانند توصيه هاي اخلاقي را مغلوب خود كنند و بر آن ها مقدّم شوند، در اين صورت، نظريّه ي دست هاي آلوده مي تواند اين گونه تفسير شود كه در شرايط سخت و ويژه، دلايل ضرورت و اضطرار عقلانی (يا هر دليل ديگري) مي تواند بر دلايل تبعيت از اصول اخلاقي حاكم گردد. اين نكته مي تواند يكي از تفسيرهاي پذيرفتني بيان ماکياولي باشد در آنجا كه مي گويد: «براي حاكمان ضرورت دارد چگونه بد بودن را ياد بگيرند.» منظور وی از ضرورت، نوعی ضرورت عقلانی است. البته بايد توجه داشت كه هنگامي كه وي اين مطلب را گفته است و بر ناديده گرفتن اصول اخلاقي تأكيد كرده در ذهنش نوعي اخلاق مسيحي وجود داشته و از اين رو در ديدگاه او اين مسأله از قبيل معارضه ي نوعي از اخلاق با نوع ديگري از آن است، و نه از قبیل معارضه ی بدیهیات عقلانی با اخلاق. با این حال، بسياري از بحث هاي وي را مي‌توان حمل بر این کرد که او در صدد مقدّم دانستن ضرورت و اضطرار کشورداری بر دلايل اصول اخلاقي بوده است. اين خود دليلي است بر بطلان اين عقيده كه اصول اخلاقي بر تمام دلايل و ملاک‌های ديگر حاكم است.
در اينجا بد نيست كه اشاره اي به تفاوت حاكميّت و جامعيّت داشته باشيم. بيش تر نظريّه پردازان اخلاق بر اين باورند كه اخلاق هم جامع است و هم حاكم؛ به اين معنا كه اصول اخلاقي مي توانند هم مرتبط با همه ي تصميمات انسان بوده و هم بر همه ي ملاك هاي ديگر مقدّم باشند. البته ممكن است كسي بگويد اخلاق، جامع هست ولي حاكم و مقدّم نیست، و يا برعكس، حاكم هست ولي جامع نیست. عدّه ای نیز بر این اعتقادند که اخلاق نه جامع است و نه حاكم.
بحث فعلي ما در اينجا در ارتباط با دو نظريّه ي اوّل است. دو نظريّه ي موجود در مورد حاكميّت و جامعيّت اخلاق، در قالب-هاي مختلفي به تبيين تصوير اخلاق پرداخته‌اند؛ البته هر دو برای اخلاق جایگاهی بلند قایل شده اند.
حاکمیّت اخلاق به اين معناست که اخلاق هنگامي كه با ملاك‌هاي ديگر اصطكاك و تلاقي پيدا كند، همه‌ي آنها را كنار مي-زند؛ در حالي‌كه جامعيّت اخلاق یعنی جهان شمول بودن توصیه های آن نسبت به همه ی اعمال، خواه این توصیه ها مقدّم بر ملاک های دیگر باشد یا نباشد. بنابر اين تعريف،‌ معتقدان به تئوري دست هاي آلوده جامعيّت اصول اخلاقي را مي پذيرند (‌دست‌كم در قلمرو مورد بحث یعنی سیاست) ولي بر خلاف ميلشان، حاكميّت اخلاق را در دسته اي خاص از تصميم گيري ها که همان سیاست باشد رد مي كنند.
مي توان نظريّه ي دست هاي آلوده را با مكتب فكري «واقع گرايي سياسي» مقايسه كرد. بين اين دو، مشابهت هاي فراوانی وجود دارد که گاهی موجب اشتباه آنها با هم می شود. واقع گراها غالبا خود را اين‌گونه معرّفي مي كنند كه جامعيت اخلاق و ارتباط‌ داشتن اصول آن به همه چیز را قبول ندارند و براي توجيه حرف خود به ويژگي سياست و روابط بين الملل و عدم تأثيرپذيري آن ها از اخلاق استناد مي‌كنند. در گفته هاي يكي از دانشمندان اين مكتب به نام اِي اِچ كار[32] اين مطلب يافت مي‌شود: «هيچ ضابطه ي اخلاقي وجود ندارد كه قابل صدق بر روابط بين دولت ها باشد».[33] ساير دانشمندان اين مكتب نظريّات مشابهي دارند؛ هرچند كه در بيانات آن ها ابهاماتي در مورد محدوده ی اصول اخلاقي وجود دارد.
براي مثال، آرتور اشلسينگر[34] مي گويد: «مواد خام مربوط به روابط خارجي در بسياري از موارد از لحاظ اخلاقي خنثي و يا مبهم است، در نتيجه، در بسياري از تعاملاتِ سياست خارجي، اصول اخلاقي نمي توانند ملاك تصميم گيري قرار بگيرند.»[35]
دانشمند آمريكايي پرنفوذ ديگر اين مكتب، هانس مورگنثا،[36] بر جدا سازي سياست از اخلاق مصّر است. وي مي گويد: «قلمرو فعاليّت هاي سياسي از استقلال و خودمختاري برخوردار است.» او همچنين بر استقلال ساير قلمروهاي فعاليّت بشر مانند اقتصاد،‌ حقوق و اخلاق تأكيد مي کند، ولي بر اين نكته نيز اصرار مي ورزد كه واقع گرايي سياسي بايد درصدد اين باشد كه اصول ساير قلمروها را تابع اصول سياست قرار دهد.[37] مورگنثا در اينجا نظريّه ي متفكّر محافظه كار آلماني كارل اشميت[38] را كه تحت تاثير زياد او قرار دارد، ذكر كرده است. اشميت در سال 1930 میلادی درگير فعاليّت هاي حزب نازي در آلمان شد و همين ارتباط او را به‌عنوان نظريّه پرداز آرمان اين حزب در يك دوره‌ي زماني مطرح كرد.
نقل قول هايي كه ذكر گرديد همگي نشان مي دهد كه اين نظريّه وجود دارد كه سياست و يا برخي از جوانب مهم آن مانند روابط بين‌الملل كاملاً در خارج از محدوده ي تأثير اخلاقيات قرار دارند، و در نتيجه، جامعيّت اخلاق دچار نقص می شود و به تبع آن اين اعتقاد كه اخلاق در اين موارد نمي تواند ملاك تصميم گيري باشد به انكار حاكميّت اصول اخلاقي نيز منجر می-گردد. ابهامات زيادي پيرامون دیدگاه واقع گرايي سياسي در اين باره وجود دارد كه اين مقاله جاي مناسبي براي توضيح آن ها نيست. با وجود اين ابهامات و علي رغم وجود برخي شباهت ها ميان اصول اين مكتب و نظريّه ي دست هاي آلوده، به وضوح مي توان نتيجه گرفت كه ديدگاه مكتب واقع گرايي سياسي در قبال اخلاق، چاشني و رنگ متفاوتي نسبت به نظريّه ي دست-هاي آلوده دارد. براي مثال، مي توان به تفاوت دیدگاه اين دو نظريّه در قبال جامعيّت و حاكميّت اصول اخلاقي اشاره كرد و همچنين اين واقعيت كه واقع‌گراها در انجام کار غیر‌اخلاقی عذاب وجدان را منتفی دانسته‌اند، در حالي‌كه در نزد طرفداران نظريّه‌ي دست هاي آلوده عذاب وجدان همیشه همراه نقض اصول اخلاقی وجود دارد.
انكار حاكميّت اخلاق نوعي انسجام به اخلاق داده و آن را از تناقض خارج می کند؛ چراكه اخلاق با ساير ملاك ها در تضاد قرار نمي گيرد؛‌ ملاكي كه با توجّه به مباحث ماکياولي و والزر به آن عنوان «ضرورت و یا اضطرار» داده مي شود. ولي اين ضرورت چيست؟ مسلّماً منظور ضرورت جبري یا طبیعی نيست؛ چراكه براي رهبران انگليس ممكن بود در جنگ جهاني دوم سياست بمباران شهرهاي آلمان را نپذيرند، همان‌گونه كه سياست اعلامي آن ها پيش از شروع جنگ نيز همين بود. البته از آنجا كه در توضيح «اضطرار بزرگ» گفته مي شود كه عاملی است که قدرت طبیعی و تأثير معمول اخلاق را در محکوم کردن اعمال خشونت بار از بين مي برد، می توانیم ردپايي از مفهوم جبريت را در این ایده پيدا كنيم. برای نمونه می توان به نظرات توماس هابز[39] اشاره نمود، وي مي گويد كه دستورات اخلاقي زماني كه منجر به نابودي خود شخص مي شود قابلیت اجرا ندارند. عقيده ي هابز اين است كه دليل عقلي حاكم بر حفظ جان كه خود از مقوّمات اخلاق است تبعيت كردن از دستور اخلاقي را در اينجا بي اثر مي كند. هابز مي گويد: «قوانين طبیعت، مادامی که در حد آرزوهای درونی است شخص را به محقّق کردن آن ها مکلف می کند (in foro interno)، ولی هنگامی که پای اجرای آن در خارج به میان می آید (in foro externo) بر اجرای همیشگی آن اصراری وجود ندارد؛ زیرا فرد خود را به اجرای اصول اخلاقی متعهد می کند و فروتن و متواضع می شود و به همه ي وعده‌هايش عمل می کند. ولی آیا در زمان و مكانی که او قرار دارد ضمانتی هست كه بقیه ی انسان ها نیز این گونه رفتار نمایند؟ آيا بر او لازم است خود را فدا كند و خود را به نابودي افكند و بر خلاف قوانين طبيعت كه بر حفظ جان تأكيد مي كند عمل نمايد؟»[40]
هابز برای فردی که از اصول اخلاقی تبعیت می کند تصويري كاملاً منزوي شده را مجسّم مي‌كند. او می گوید، چنین فردی «در جايي كه هيچ انسان ديگري اصول اخلاقی را انجام نمي دهد»‌ و در زمان و مكاني تيره كه هيچ كس نمي تواند براي وعده و قرار ارزشي قايل شود، از اخلاق تبعیت می نماید. در چنین اوضاعی، انسان های دیگر نه تنها اصول اخلاقی را به کناری می گذارند، بلکه در صدد نابودی انسان اخلاق گرا بر می آیند و در این شرایط ضرورت ايجاب مي كند كه فرد اخلاق گرا خلاف قوانین اخلاقی عمل كند و اين همان ضرورتي است كه موجب تحقّق مفهوم اضطرار بزرگ مي شود؛ هرچند كه در آن جا اضطرار جامعه مطرح بود و در اينجا مصلحت و حفظ جان شخص در ميان است.
به نظر مي‌رسد اين‌كه هابز مواردي از تبعيت نمودن از دستورات اخلاقي را استثنا مي‌كند (علي‌رغم وجود ميل به انجام دادن آن ها)، به نوعي، به‌معناي پذيرش نظريّه ي قرار دادي بودن اخلاقيات است.گويي او بر اين باور است كه برخي از تعهدات اخلاقي با توافقات اجتماعي مرتبط است (هرچند كه برخي ديگر اين‌گونه نيستند). در دنيايي كه به ندرت انسان ها به وعده-هايشان عمل مي كنند و به قرار دادهايشان وفادار مي مانند،‌ ملتزم ماندن به اين تعهدات لزوم خود را از دست مي دهد و احمقانه به نظر مي رسد. البته بسياري از جنبه هاي اخلاق اين‌گونه نيستند. در مواردی حتّي اگر دنبال‌كردن اصول اخلاقي مخاطره‌آميز باشد،‌ ملتزم شدن به آن ها آن‌گونه كه هابز مي گويد احمقانه نيست.
خانمي به‌نام هانا لوي هاس[41] كه توانسته بود از اردوگاه بلسن[42] نجات يابد در خاطراتش مي نويسد كه در محل اردوگاه بحثي فلسفي با يك استاد ماركسيست داشته است. او مي گويد كه آن استاد سعي مي‌كرد مباني شبيه به آنچه هابز گفته را با آب و تاب هاي ماركسيستي به من بقبولاند و بر اين مطلب تأكيد داشت كه اخلاقيات در محيط اردوگاه قابل اجرا نيست؛ چراكه دستورات نجات و بقا در آن جا حاكم شده اند. وي استدلال آن استاد را رد مي كند و مي گويد: «قوانين بقا، حكم مي‌كند كه با دشمن سازش‌كنيم، اصول خود را ناديده انگاريم و ارزش‌هاي معنوي خود را انكار نماييم و در مقابل از زير شكنجه ي دشمن نجات يابيم و جان خود را حفظ کنیم.»‌[43]
اين نظرات نشان مي دهد كه حداقل مفهوم «نابودي كامل» مي تواند تفسيرهاي متفاوتي داشته باشد به‌نحوي كه ناديده گرفتن اصول اخلاقي در برخي موارد خود يكي از عوامل نابودي به‌حساب آید.
با اين حال، گشت و گذاري در آثار هابز ما را به اين نتيجه مي رساند كه اين ايده كه التزام به اخلاقيات مي تواند در برخي از زمان ها معلّق شود، معقول و ممكن است، و در اين شرايط، اصول اخلاقي به‌خاطر ضرورتي ديگر به كناري گذاشته مي شود. بنابراين، اين مباحث به ما كمك مي كند كه به اين نتيجه برسيم كه تئوري دست هاي آلوده از اتهام نداشتن انسجام به دور باشد؛ حتّي اگر این ایده که گاهی مصالح بر اصول اخلاقی حاکم است را نپذیریم. پس تئوري دست هاي آلوده مي‌تواند منسجم و خالی از تضاد و در عين حال اشتباه باشد. تضادی در آن نیست چون بسیاری بر این باورند که حاکمیّت اصول اخلاقی در همه ی موارد نیست، پس موضوع اضطرار بزرگ می تواند یکی از آن موارد باشد، و در نتیجه، رفتارهای غیراخلاقی مصلحت آمیز از دایره‌ی اخلاق خارجند و اين يعني اين‌كه هانا لوي هاس در داستان فوق دلايل استاد مارکسیت را متناقض ندانست، ولي دلايلي در رد آن ها اقامه کرد.

پي نوشت ها :
 

[28]-Walzer, Michael, 2004a, “Emergency Ethics”, in Arguing About War, New Haven, p:33.
[29]-Kai Nielson.
[30]-Nielson, Kai, 2000, “There is No Dilemma of Dirty Hands”.
[31]-Nielson, Kai, 2000, “There is No Dilemma of Dirty Hands”, p:140.
[32]-E.H. Carr.
[33]-Carr, E.H., 1962, The Twenty Year Crisis 1919–1939: An Introduction to the Study of International Relations.
[34]-Arthur Schlesinger Jr.
[35]-Schlesinger, Arthur, 1971, “The Necessary Amorality of Foreign Affairs”, Harper's Magazine.
[36]-Hans Morgenthau.
[37]-Morgenthau, Hans J., 2006, Politics Among Nations: The Struggle for Power and Peace.
[38]-Carl Schmitt.
[39]-Thomas Hobbes
[40]-Leviathan, Ch. XV, p:99.
[41]-Hanna Levy-Haas.
[42]-Belsen.
[43]-Levy-Haas, Hanna, 1982, Inside Belsen, trans. by Ronald L. Taylor, Brighton, p:65.
 

منبع:ماهنامه اخلاق شماره 18